بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
درد بی درمان شدم ای روزگار
هیچ قلبی در نبودم مُرده نیست
جان فدا کردم به پایش هم ولی
مَردِ رویاهای من افسرده نیست
گفته بودش در کنارم مانده است
مثل شعری در درون دفترم
وقت رفتن خیس شد چشمم ولی
ساختم با اشک خود در بسترم
درد بی درمان شدم اما دریغ
قطره اشکی گر بریزد پای من
اشتباهی گفته ام دیگر برو
او به دنبال کسی در جای من
من نشستم یاد او در بیشه زار
او بگیرد دست یارش را جدا
حاجتم هم آرزوهایش شده
او بخواهد مرگ من را از خدا
گر بدانم مرگ من شادش کند
میکنم با جان و دل قربانیش
جان من با تار مویش سربه سر
باشد این سوداگری ارزانیش
فاطمه حسینی
از همان ابتدایی ترین احساس
داده ام دل به کاری که با من نیست
دخترم ، دختری بی صدا ، جایم ...
در حـوالـیِ بـازارِ آهـن نیست
خسته ام ، سایه ای با نگاهی پیر
ذره ای روح و راحی در این تن نیست
پیش از این آرزویم بهشتی بـود
وعده گاهی که لایـقِ زن نیست
روحِ من روز و شب در تدارکِ راهی ...
جانِ من! خودکشی راهِ مردن نیست
از خودم از خدا هم گلایه ها دارم
حرف هایی ...ولی جای گفتن نیست
فاطمه حسینی
زندانیِ احوالِ بدِ خود شده ام
من تا به ابد،تابعِ بیخود شده ام
از دیوِ سخن های شما دل زده ام
باید به همان کلبه ی بودا بروم
باید که از این همهمه ها دور شَوم
با این دلِ تنها شده مخمور شَوم
باید که صدایم به مسیحا برسد
شاید تَهِ راهم به زلیخا برسد
شاید که خدا حافظه ام پاک کند
یا معجزه ای روی دلم خاک کند
تنها تنِ این تنگه ی تاریک منم
یک شاهدِ این رشته ی باریک منم
یک خسته دلی سنگ شده،سرخ و کبود
هرجا که نهادم قدمی،عشق نبود
معشوقه ی شب های سیاهِ دلِ من
تو شّادترین وسوسه ی باطلِ من
فکرم همه درگیرِ هوایت شده بود
لعنت به همین عشق و هوس،بعدِ ورود
لعنت به نگاهت که دلم را بِگِرفت
ای مرگ بر این دل که نشد محکم و سفت
تقدیر گر این است که بر دوش کِشَم
ای مرگ،تو را سخت در آغوش کشم
فاطمه_حسینی
عاقبت رسید،انتهای حسِّ سردِ این دلم
انتهای روز و شب،به انتظارِ قلبِ غافلم
رفتنت که باز،بُرده عطرِ این شکوفه از تنم
روزهای تلخ،پشتِ هم دریده بطنِ ساحلم
سخته بعد از این هوای خشکِ عشق،باز تَرشود
سخته حل کنم بدونِ بوی یار،باز مشکلم
کاش بشنَوم صدای پای عشق،درمیانِ راه
کاش بودنت دوباره پُر کند تمامِ محفلم
درجهانِ من که تیرگی گرفت،رنگِ آرزو
کاش می رسید ختمِ روزگارِ سخت وباطلم
فاطمه حسینی
شده آیا که کسی حال تو را درک کند
بدهد دل به دلت،غصّه تو را ترک کند
که به فکرت بزند راهِ دلت چاک کنی
به کنارش همه احوالِ بَدت،خاک کنی
سر و جانت بدهی اینهمه متروک شود
که جهانت به امیدش زِ ازل کوک شود
بنشینی به کنارش غزلی گوش کنی
نفسش را شنوی باز فراموش کنی
که فراموش کنی قاعده را باخته ای
قول سنگین دلت را به که انداخته ای
که فراموش کنی باز فراموش کنی
دل رنجور خودت،وعده به آغوش کنی
به همین بنده و عاشق شدنت شاد شوی
و فقط گاه ، به زندانِ دل ، آزاد شوی
بگریزی و بخواهی که دگر بار رسد
و تو را باز به حکمی ابدی، کار رسد
بشوی غرق در این گوشه که سرمست رسید
که ندانی که چه شد عشق به بن بست رسید
بشوی خیره و حیران که چرا سرد بشد
گل شاداب محبت، به شبی زرد بشد
بدهی سربه گریبان و ندانی چه کنی
که بدون نظرش رو به جهانی چه کنی
و به تدریج که با هر سخنی میشنوی
که چه دلسرد به آغوش خودت باز رَوی
تو فقط یاد بگیری پس از این خر نشوی
به دوتا عاشقتم ، قصّه ی از بَر نشوی
فاطمه حسینی
اشتراک