بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 1
در هوایی خشک و سنگین،پشتِ شالیزارِ درد
در همین احوالِ دور از عیش و سرسبزیِ زرد
یک نفر ، تنهای تنها ، خسته از این روزگار
خسته از این حسِ نافرجامِ بی حسی و سرد
موی سیمین رنگِ او، سازنده ی مهتاب شب
در میانِ این سپیدی روز و شب ها، گَشته مرد
بوی افکاری جوان، این مردِ ما را کرده پیر
خلق و خویَش تنگ و احساسش تراوش هم نکرد
آرزو ، امّید و خواهش، در هوایش بی نفس
کرده این پوچیِ شیرین را، زِ خود هم باز طرد
ذرّه ای امّیدِ اصلاحاتِ اخلاقی که بود
گفته من را این زمان سخت است،دنبالش نگرد
فاطمه حسینی
اشتراک