سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 5420

  بازدید امروز : 0

  بازدید دیروز : 0

اشعار من

 
دانش دو گونه است : دانش در دل که دانشی سودمند است و دانش بر زبان که حجّت خدا بر بندگانش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
نویسنده: فاطمه حسینی ::: شنبه 97/2/29::: ساعت 10:36 عصر

ما و من در این جهان با بی دلیلی باختیم

از اوایل تا ابد با رقصشان بنواختیم

 

هر بلا آمد به سر گفتند:«تقصیر تو است

زلزله،سیل، این هوا را با گناهان ساختیم

 

کلِّ این قحطی و تحریم بهر موهایت شده

محضِ دنیایی جوان،شمشیرِ ارشاد آختیم

 

اختلاس هایی کلان در پیش پایت اندک است

در جهان با وصفِ مو،ما معصیت بشناختیم

 

در دلم آوار نفرت پس زبانم ساکت است

با همین آوار ها فریاد راه انداختیم

 

در درونم،ذهنِ من،تصویرها پرورده است

"با هجوم کینه ها در عمق دل ها تاختیم"

 

در کنارم با نفیری یک صدا پیچیده است

"ما و من در این جهان با بی دلیلی باختیم"

 

فاطمه حسینی


 
نویسنده: فاطمه حسینی ::: شنبه 97/2/29::: ساعت 7:57 عصر

تو به دردِ من رسیدی،به صدای روحِ بیمار

به همان شکسته قلبی،که شَود دریده انگار

 

دلِ مه جَبینت امّا ، شده گرمِ یارِ دیگر

شده خسته از نگاهت،به فلک،که کرده انکار

 

تو ولی به حال و روزم،نرسیده قلبِ سردت

نفست هنوز هر دم ، نگرفته بوی اجبار

 

دلِ سرد و بی فروغت،زده تیشہ پای مهرم

تو که بی گُنہ نبودی که شوی گرفته این بار

 

سرِ بی گناهِ یاران ، نرود به ظلم ، بَر دار

دلِ من چه ظالمانه، شده سر به دارِ بیدار

 

مَنِ پُر زِ شعرِ عاشق،خفه شد بہ لطفِ رویت

شده بغضِ این حوالی ، همه زیربارِ افکار

 

فاطمه حسینی


 
نویسنده: فاطمه حسینی ::: شنبه 97/2/29::: ساعت 7:26 عصر

مثلِ مرغی در قفس،افتاده ام در زندگی

نیست راهی پیشِ رویم جُز اَدای بندگی

 

رویِ شادان،حالِ خوش،در روزگارم مُرده است

خسته از تکرارِ بی پایانِ این شرمندگی

 

هرچه برمَن میرود از ضعف،ناشی میشود

در درونم نیست آهی،غیرِ این بازندگی

 

آه و حسرت،درد و شیون،لیک دیگر راه،نیست

خسته شد حتی خدا از این همه بخشندگی

 

عاقبت باید که روحم آسِمان را طی کند

ور نه من ماندم و یک دنیا پر از درماندگی

 

فاطمه حسینی


 
نویسنده: فاطمه حسینی ::: شنبه 97/2/29::: ساعت 7:26 عصر

خاطراتی نم نمک می شُست،دیشب کوچه را

زیر و رو میکرد باران، یادِ صدها غنچه را

 

آنچه در اَشکال و در رخسارِ آن من دیده ام

نیست کَس را باوری گر دیده چشمم آنچه را

 

دیده ام سردیِ باران،می کُشد احساس را

می کِشد در رنگ و خون،آبیِ آن دریاچه را

 

دیده ام خنجر به دل ها می کِشد آن قطره ها

چاهِ تنهایی که می بلعد بزرگ و بچه را

 

چشمِ من تا درد ها را بر زبان می آورَد

دیگران گویند "بس کن حرفِ این بازیچه را

 

زندگی کوچک تر از ایّامِ در دل مانده است

بی خیالی پیشه کن،افکار،برچین بقچه را"

 

فاطمه حسینی


 
نویسنده: فاطمه حسینی ::: شنبه 97/2/29::: ساعت 7:20 عصر

دو سه روزیست که عاقل شده دُردانه ی من

که به دنبالِ هوا نیست در این خانه ی من

 

نفسش سخت گرفته ، بدنش حبس شده

شده شاکی که بُوَد غرق در افسانه ی من

 

دلِ پُر مهر و وفا را که به دریا زده او

ز خود هم دست کشیده شده بیگانه ی من

 

تنِ من روح ندارد که به آغوش کِشد

دلِ خون،روح ترک خورده ی هم خانه ی من

 

به زبانم کلماتی شده پژمرده و زرد

به خیالم که تو دستت زده بر شانه ی من

 

شده جاری به درونم فقط این عشق،وَ غیر...

که تو باشی شود این وعده ی مردانه ی من

 

فاطمه حسینی


 
   1   2      >
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

بایگانی

 

اشتراک