بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 10
خاطراتی نم نمک می شُست،دیشب کوچه را
زیر و رو میکرد باران، یادِ صدها غنچه را
آنچه در اَشکال و در رخسارِ آن من دیده ام
نیست کَس را باوری گر دیده چشمم آنچه را
دیده ام سردیِ باران،می کُشد احساس را
می کِشد در رنگ و خون،آبیِ آن دریاچه را
دیده ام خنجر به دل ها می کِشد آن قطره ها
چاهِ تنهایی که می بلعد بزرگ و بچه را
چشمِ من تا درد ها را بر زبان می آورَد
دیگران گویند "بس کن حرفِ این بازیچه را
زندگی کوچک تر از ایّامِ در دل مانده است
بی خیالی پیشه کن،افکار،برچین بقچه را"
فاطمه حسینی
اشتراک