بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
درد بی درمان شدم ای روزگار
هیچ قلبی در نبودم مُرده نیست
جان فدا کردم به پایش هم ولی
مَردِ رویاهای من افسرده نیست
گفته بودش در کنارم مانده است
مثل شعری در درون دفترم
وقت رفتن خیس شد چشمم ولی
ساختم با اشک خود در بسترم
درد بی درمان شدم اما دریغ
قطره اشکی گر بریزد پای من
اشتباهی گفته ام دیگر برو
او به دنبال کسی در جای من
من نشستم یاد او در بیشه زار
او بگیرد دست یارش را جدا
حاجتم هم آرزوهایش شده
او بخواهد مرگ من را از خدا
گر بدانم مرگ من شادش کند
میکنم با جان و دل قربانیش
جان من با تار مویش سربه سر
باشد این سوداگری ارزانیش
فاطمه حسینی
اشتراک